بازجوئی
طراح و کار گردان : ناصر نجفی
متن : ناصر نجفی و جعفر امیری
بازیگران : سیروس کفایی - جعفر امیری
اجرا ها : آمستردام و دلفت و پاریس .
به احترام همهی به خون خفتگان و
رهروان راه آزادی و عدالت اجتماعی
ناصر نجفی - جعفر امیری
جعفر :کجا بودی پدر جان در شب تار
سیروس: بریدم چل هزاران سر زاغیار
جعفر :غلام و اسب میمونت کجا شد
سیروس: به ناگه لنگشان روی هوا شد
جعفر: پدر پروا مکن دیگر مزن جوش
خری ارزان بخر پالان بذار روش
تو چیزی گفتی؟
(۱)
سیروس: نه من چیزی نگفتم
جعفر: آخ . . کجا میری پدر میدان به
میدان
خلا میری بیا آفتابه بستان
سیروس: حدثها نیست کوچک بس بزرگ است
جعفر: مَبال ما ستونهایش سُترگ است
چنین است کار
استبراء چنین است
تو را چند بند انگشت در کمین است
تو چیزی گفتی؟
سیروس: نه من چیزی نگفتم
جعفر: به صحرا میروی یاد کلوخ
باش،
که در صحرا نه لولنگ است نه آبپاش
سیروس: آخ . . کلوخ از آسمان
افتاد و نشکست
جعفر: و گرنه من کجا و بی وفایی
( ٢)
سیروس: آخ . . . شب تاریک و ابر پاره پاره
آخ جون … بگو وافور و منقل را بیاره
هم خوانی
شب تاریک و ابر پاره پاره
بگو وافور و منقل را بیاره -٢بار تکرار
سیروس: [با لحن شمر خوانی]
تو شیر بیشه
زاری خایه داری
دو بچه از در و
همسایه داری
دو بست آیتُالهی
به چسبان
به قدر کلهی
ماهی به چسبان
جعفر و سیروس هم دیگر را
در آغوش میگیرند، دو بیت زیر را با رقص تانگو همخوانی خوانی میکنند.
آخ . . .
غریبی درد بی درمان غریبی
غریبی خواری دوران غریبی
الهی طفل بی بابا
نباشد
اگر باشد در این دنیا نباشد
( ۳)
جعفر نقابی را که
به هیئت تعزیه خوانها بر سر و صورت انداخته بالا میزند:
جعفر: من زینب شهرجردی هستم،
حضرت ذخیرهالاسلام والمسلمین
عبدُلی اراکی، چه عاملی باعث شد که شما ناگهان تبدیل به مرجع تقلید آفتابه بدستان
و کلوخ پرستان جهان شدید؟
سیروس:
والا چی شی
باگوم
بلا
چی شی باگوم
ئی چطو چطو، چطو و چطوو
چطو شده،
مو چینی، موچینی
موچینی که چوتلی نشته
بوُدُم
چوختِ کبیری دِلِکُم،
دِلِکُم داد، دِلِکُم داد، دِلِکُم.
جعفر: احسنت، احسنت!
فیالواقع این همان
لامکانیست که خلاء حفرههای آن به بکت سینه پهلو میزند؛ و از جانبی دیگر با
خوانشها و مالشها و خارشهای متکثر حتی گاهی به چیز دریدا مشت میزند یعنی پشت
میزند. امیدوارم که در سماع و جماعی
متبرک، سالکی درشت رحمت کُناد همهی رفتگانِ پشت شما را.
سیروس با
اشاره جعفر را به نزدیک خود میخواند و ادامه میدهد.
سیروس: سالها
بود تو را میکردم
همه شب تا به سحرگاه دعا
جعفر: یاد داری که به من میدادی
درس آزادگی و مهر و وفا
(٤)
سیروس: همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای ترا
جعفر: تا ته دسته فرو خواهم کرد
حنجر خود به گلو گاه سپاه
سیروس: تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه
جعفر: وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوش است
کاکل مشک فشان با وزش باد صبا
این جا با آهنگ رقص متن ریتمیک می شود، سیروس میرقصد و قر
میدهد.
صحنه با همان ریتم یواش یواش از بازیگر خالی
میشود.
صدای جیغِ
بلندی به گوش میرسد.
کارگردان:
شب
غربت، اندوه پهناوری شد
گذر
دادمش بر فلات موازی
به
خوناب لحنی مشبک نوشتم
چکاچاک
پنهان هر پردهاش را
سخنهای
بیهوده را کُشتم آرام کردم
غزلهای
دیوانه را رام کردم
اگر
چه فصول درازی
نفسهای
باد سکبسر
جرسهای
این کاروان را به بی راهه افکند
اگر
چه شبی خنجر از پشت خوردم
(۵)
در
اقلیم آن ابر ولگرد
تن
و توش سودای گرمی
گره
میخورد با رگانم
ورق
میزنم پرچم فرقهها را
میافرازمت
بر دهانی پر آواز
به
نام تو این نامه را مینویسم
دلی
دارم اندازهی درد
سری
پر ز دیوانگیهای مجنون
و
یک تکه از کهکشان تغزل
که
تنها
به
آئین دست تو در میگشاید
اگر
تو نبودی
از
این آسمان بلا دیده کوچیده بودم
و
شاید شبی در تب برجهای کبوتر
چو
مجنون تلخی
در
ادراکی آوارهتر مرده بودم
اگر
تو نبودی
غزال
غزلوارهها خسته میشد
بیابان
بی انتهای جنون بود و کابوس و رویای مدفون
اگر
تو نبودی
در
انبوه توفانیی گیسوانت
دل
من به دریا نمیزد
نمیدیدم
این خرمن موج در موج
نمیدیدم
این مخمل کهکشانی
غبار
هیاهو
بر
آواز بیداریم چیره میشد.
(۶)
اگر
تو نبودی
شبی
مست و ولگرد
لب
شط مهتابی شعر
من
این زخم زنگاری کهنه را کشته بودم
مپیچان
مرا در هراس صبوری و لحن سفرهای بی حاصل ای دوست
که
من نافهی التهابم
اگر
زخم را میچکاندم
زبانم
به دیوار ابهام عادت نمیکرد
مگر
تو ندیدی
جسدهای
بغضی قدیمی
دهان
مرا تلخ کردند
مگر
در ستاد سحرگاه
شب
سرکش تیرباران ما را ندیدی
مگر
تو ندیدی
از
اندام چالاک خونابهها میچکیدیم
تو
گفتی که چشمانمان رنگ صحرا گرفته است
از
آن منظر آهوانه نظر کن
غزالان
منظومههائی شکیبا
شکستند
در اعتماد خیابان
پری
زادهی تلخ
گلوگاه
تنگ است
مدد
کن
زمان
را بگردان.
باز صدای
جیغی زنی شنیده میشود.
(۷)
یک نفر با ماسک احمدی
نژاد از پشت میزی تا شانه بالا میآید و میگوید:
"باکره است به حول
قوهی الهی اصلاحاتاش میکنیم. بعدن از اوین به درکه واصلاش میکنیم. باکره است
اصلاحات لازم داره."
" داریم
پول نفتشو میذاریم تو سفرهاش"
بار دیگر
صدای فریاد مردی بلند میشود؛ سری تا شانه بالا میآید و میگوید:
" حاج
آقا گفته کهریزکیه، ببر حاملهاش کن. غنیمت جنگیه دارم حاملهاش میکنم"
صحنه کمکم تاریک میشود، و هر دو در تاریکی
صحنه را ترک میکنند.
صحنه روشن میشود و کارگردان به سمت تماشاگران
میآید
کارگردان:
و ما که نیمی در بندیم
نیمی آواره
نیمی
از عاطفهایم
و نیمی از مفرغ،
-
آلیاژی که کورههای آهن گداز پرورده است-
زمانی
با زخمهای دهان گشوده
حقیقت
خاک را
و رنج را اقرار میکنیم
و
زمانی بر خاکستر شکنجهگاه
حقیقت
سکوت را و مرگ را
ما
را در هفت منزل
در
هر منزل
هفت
بار تیرباران کردهاند
شگفتا
که زنده ماندهایم!
(۸)
کارگردان جلو سن میرود – روبه تماشاچی - قرار بود امشب نمایشی
این جا داشته باشیم؛ اما انگار بازیگرای نمایش نیامدن، خب شاید ترسیدن!! شایدم
اونام میخوان برن ایران و از این یارو جانور حزب الهی یعنی خطرناکترین بوزینهی
جهان آقای احمدی نژاد ترسیده باشند، شایدم مسایل دیگری در میان باشه که ما از آن
بیاطلاعیم ولی به هر حال ما این برنامهرو تعطیل نمیکنیم و به یاری شما به انجاماش
میرسونیم.
حالا کسی از
شماها داوطلب هست بیاد نقش یه زندانی سیاسی و یه بازجوی شکنجهگرو بازی
کنه؟
چند نفر دواطلب میشوند کارگردان آزمایشهای کوتاهی از آنها میکند و در میان
داوطلبها دو نفر را انتخاب
میکند.
فکر میکنم شما
دو نفر مناسب باشید.
خب کدوم یکی از
شما زندانی بودید؟
هر
دو میگویند زندانی بودیم.
کارگردان: خب
عالیه شماها تجربهاش را دارید. میدونید شکنجهگرا چه جوری با زندانی برخورد میکنن.
به
هر کدام یک تکس از نمایشنامه را میدهد و میگوید:
بهترین کار
اینه که نمایشنامه را امشب بصورت روخوانی اجرا کنیم. غیر از این راه، راه دیگهای
وجود نداره؛ ناچاریم.
خب دیگه معطل چی هستین؟ شروع میکنیم
شما به عنوان
زندانی این جا رو این صندلی میشینی، شما هم این جا میشینی و شروع میکنی از او
باز جویی کردن.
کارگردان
چشم بندی را که در دست یا جیب خود دارد به زندانی میدهد و میگوید:
چشم بندت را
بزن روی این صندلی بنشین
اسم
آنها را میپرسد و رو به تماشاچی اعلام میکند که:
جعفر نقش بازجو
را بازی میکند و سیروس نقش رندانی را
جعفر:
بازجو
سیروس:
زندنی
نور
میرود و پس از لحظهای خاموشی صحنه روشن میشود.
جعفر: سلام
برادر چطورین شما؟
سیروس: سلام.
خیلی ممنون
(۹)
جعفر: واقعن هم باید ممنون باشی، البته نه ممنون من، ممنون این برادرای
مومن و خدمت گزار، که به موقع تو رو به این جا آوردن، ممنون از این نظام ، که با
تمام مشکلات و درد سرایی که شما براش درست کردین. با تمام بار گناهانی که دارید،
با عطوفت و گذشت با شما برخورد میکنه و به محض توبه کردن چشم بر تمام اعمال ضد
اسلامی و ضد انقلابیتون میبنده و مورد عفو و بخشش قرارتون میده، به صراط مستقیم
هدایتتون میکنه
سیروس: برادر باور کنید من هیچ کارهام،
اصلن نمیدونم شما راجع به چی صحبت میکنید. کدوم گناه رو من مرتکب شدم کدوم
عمل ضد انقلابی کدو...
جعفر: گوش
کن برادر، گوش کن، من پروندتو با دقت خوندم همهی این حرفهایی رو که زدی ایناها
این جاست دستِ منه. من نخواستم برا تکرار این حرفا، تو رو این جا بیارن.
اما مهم نیست
اولاش همتون همین جوری شروع میکنید. و این دیگه تقصیر خودتونه. اما از آون جا که
من میدونم شما آدم عاقل و حرف شنوئی هستی باور کن دلام نمیخواد کار به جاهای
باریک بکشه. بعضی برادرا اصرار داشتن قبل از آوردنت پیش من از حاکم شرع برات حکم
تعزیر بگیرن. من قبول نکردم گفتم : راضیاش میکنم همهی حقیقتو بگه. باور کن در
دنیا هیچی زیباتر از حقیقت نیست. "النجاه الفی الصدق" (رستگاری در راست
گویی است. تو خودت شاهد بودی، آونا که با ما صادقانه برخورد نکردند دچار چه
سرنوشتی شدن. و آونائی که صادقانه برخورد کردند و پی به حقیقت بردن و با ما هم
کاری کردن. به آغوش پر مهر اسلام آومدن و به جمع خانواده و جامعه برگشتن. بهتره یه
کم فکر کنی.
سیروس: برادر
من چه جوری بگم همهی حقیقتو گفتم. صادقانه بگم هیچ کارهام. به من گفتن شما چند
دقیقه با ما بیا از تو چن تا سئوال داریم. خب منم آومدم به هر سئوالی هم که کردن
جواب دادم. عین حقیقتم گفتم . حالا نزدیکِ دو ماه میشه که این جام،
خودتون که در جریان هستین.
جعفر: توام
انگار از اونایی هستی که با دست خودت واسه خودت دردسر درست میکنی. اصلن این
پرونده رو میذاریم کنار. میخوای جدای از این
(١۰)
سئوال و جوابها
مثه دوتا انسان، دوتا دوس با هم حرف بزنیم.
سیروس: آخه من چه حرف دیگهای دارم بزنم؟
جعفر: خیلی
حرف داری بزنی! یعنی که باید بزنی!!
سیروس: من
همه حرفامو زدم. اگه شما باور نمیکنید. گناه من چیه؟
جعفر: این
همه توطعههای امریکا و دشمنا انقلابو کی داره توی این مملکت عملی میکنه؟
این همه پاسدار و بسیجی رو کی کشته و داره میکشه. این خونه تیمیا رو کی دروس
کرده. چه کسائی تبلیغ کفر و بی دینی تو این کشور اسلامی میکنن. لا اله الاالله..
فکر نکن ما نمیدونیم
. بهتره هر اسمو و آدرسی رو که از ضد انقلاب داری بگی؛ باور کن، نه تنها خیانت
نکردی بلکه بزرگترین خدمتام به آونا کردی. زندگیشونو نجات دادی. عاقل
باش دروس فکر کن زندگی بهتر از مرگه... من عجله ندارم. برو فکراتو بکن هر وقت
دیدی آمادهای حقیقتو بگی. به برادرا بگو با فلانی کار دارم.
فراموش نکن همه
گناهکاریم . نگو من گناهی نکردم . آدم بی گناه پیدا نمیشه. اما در توبه هم همیشه
بازه .
جعفر
بلند میشود و به طرف عمق صحنه میرود. یا هر دو چند لحظه فیکس میشوند.
سیروس: ببخشید
من تاکی باید همین جور بلاتکلیف بمونم. من همهی حرفامو زدم دیگهم حرف
تازهای ندارم بزنم.
جعفر: از
همین حالا دیگه دس خودته. بعدشم آدم وقتی بیشتر فکر کنه چیزای بیشتری یادش میاد.
به سلامت برادر.
نور
صحنه میرود و پس از لحظهای روشن می شود
(١١)
جعفر: سلام و علیکم و علیکم الاسلام . میدونستم جوان عاقلی
هستی، خب من در خدمت شمام.
مکث
جعفر: بفرما برادر. امیدوارم هرچه زودتر از این وضعیت راحت شی و
دیدار بعدی ما در بیرون از این چار دیواری باشه. شایدم همین امروز آخرین روز
سلول انفرادیت باشه. بفرما! بفرما!
سیروس: راستش من
خواستم شما رو ببینم و عین حقیقتو به شما بگم، به قول خودتون فکر کردم دیدم
هیچی بهتر از حقیقت نیس.
جعفر: احسنت، احسنت!
سیروس:
حقیقت اینه که من با هیچ یک از گروههای سیاسی رابطهای نداشتم. و هیچ کدوم
از آونا رو نمیشناسم. راستش رو بخواید. فقط دو نفر رو میشناسم.
جعفر: مهم حقیقته نه تعداد نفرات. بله میگفتی.
سیروس: بله بهتره بگم
میشناختم.
جعفر: میشناختی؟ یعنی چی که میشناختم؟!
سیروس:
یعنی اون دو نفر سیاسیای رو که من میشناختم خب . . . دیگه نیستن. یکیشونو
خودتون تو همین زندون تیربارون کردید. یکی دیگهشم تو درگیری کشته شد.
(١٢)
این کل حقیقته
و من هیچ حرف دیگهای ندارم بزنم . حالا نمیدونم . من که هیچ
کاری نکردم، تا
کی باید تو سلول انفرادی همین طور بلاتکلیف بمونم؟
جعفر
آرام بلند میشود دور زندانی قدم میزدند. سکوت مطلق حاکم است. پشت به جمعیت
رو به روی زندانی میایستد صدای دو سیلی بلند میشود؛ و باز جو از
زندانی فاصله میگیرد.
سیروس: چرا
میزنی؟
جعفر
تند و دست پاچه به طرف زندانی بر میگردد زندانی غریزی خود را جمع میکند فکر میکند
باز میخواهد مورد حمله قرار بگیرد. اما جعفر جلو می رود با صمیمیت او را بغل میکند
و از او عذرخواهی میکند.
جعفر: ببخشید معذرت میخوام. اصلن فراموشش کنیم.
سیروس: آخه شما چه دلیلی دارین که حرفهای منو قبول نمیکنید؟
جعفر: گفتم ولاش کن. قبول میکنم اصلن ادامه ندیم.
سیروس: من که سر در
نمیآورم شما چی میگید. اما من هر چه گفتم عین حقیقته.
سیروس به
جلوی صحنه میاد و مرتب اصرار میکند که عین حقیقت را میگوید.
جعفر: بابا چاکرتام میگم اصلن ولش کن ادامه ندیم.
جعفر
کارگردان را صدا میزند: آقای کارگردان، من اهل این کار نیستم . راستاش الاان
رسیدیم به جایی که باید به همهی مبارزینی که جانشون رو برای آرمانهاشون برای
آزادی و برای مردم زحمتکش فدا کردند توهین کنم به این رفیقام فحش خوار مادر
بدم، بد دهنی کنم. جلو این جمعیت. چه جوری بگم اصلن روحیه این کارو ندارم
کارگردان
چشم زندانی را باز میکند . و تکسهای آنها را عوض میکند.
(١٣)
صحنه
تاریک میشود. بازیگران در تاریکی از صحنه خارج میشوند، بعد از چند لحظه نور برمیگردد.
کارگردان
تا آماده شدن صحنهی بعد شعری از ناظم حکمت را میخواند:
دنیای عجیبی است!
کودکان بی شیرند
ماهیان قهوه مینوشند
انسانها را با حرف میپرورانند
و خوکها را با سیب
زمینی
دنیای عجیبی است!
این
بار سیروس در نقش بازجو در حالی که گونیِ انباشته از استخوانی را در دست دارد، در
زمینه نور ملایم صحنه ظاهر میشود.
صحنه
کمکم روشنتر میشود
سیروس:
بسمه مفعولات
مستفعلن،
مستفعلن، مفعولاتن
یا کاسرالریاح
و الاحشاء
یا اِتیان
البهائم والاشباح
در امر قضا
و حیطهی جزا
این ملعونِ
یاغیِ بیحیا
که یک بار
تفریقاش کردهایم
و دیگر بار جمعاش
نمودهایم
مانده است
الباقی. این است سزای یاغی! الباقی، الباقی! این است سزای یاغی!
(١٤)
لکن گناه کبیرهی
این مجرم پلید در گذشته اقدام مسلحانه جهت براندازی نظام الهی بوده است؛ و اکنون
جرم او مستفعلن، مستفعلن، مفعولات است.
که در فعالیتی
غیر علنی با استفاده از امر تقیه در این جوال کهنه مخفی بوده است. لذا دادگاه عدل
الهی او را به جرم توطعه و ارتکاب مُنکرَ و اقدام به مبارزهی زیر زمینی به نیت
براندازی نظام مقدس محاکمه مینماید. بار دیگر هم او را مینماید. لاکن محاکمه.
با
خشونت گونیی انباشته از استخوان را روی میز میگذارد و همچون مجرمی آن را مورد
خطاب قرار میدهد.
سیروس:
آخرین باری که مفعول واقع شدی کی بود؟
چرا
سکوت میکنی؟
پرسیدم آخرین
باری که لواط کردی و مفعول واقع شدی کی بود؟
صدا: بعد
از پائین آمدن از جراثقال.
سیروس:یعنی در ملاء عام؟ جلو چشم تماشاگران؟
ای ملعون بیحیا!
صدا: نخیر هنگام انتقال از سرد خانه به گورستان دسته جمعی.
سیروس:
ک----------------------------------------------ات”
صحنه
تاریک میشود.
نوری موضعی، جلو صحنه را روشن میکند.
کارگردان:
ما
متهم بودیم
زیرا
نفسهای بلند جهل
(١۵)
سر
میزد از دستان سرمایه
ما
را برای فصل خاکستر رصد میکرد.
ما
متهم بودیم
زیرا
نفسهای بلند جهل
با
خنجر زنگار
سر
میبرید از کاکل شیدای
آزادی.
ما
متهم بودیم
چون
ارتفاع خاطرات ما
با
ماهتاب و دره یکسان بود.
آه
ای رفیق روزهای تلخ
جرم
زمین و ماهیان و آبها
از
ما دفاع کردند
ای
نغمههایت رونق صوت چکاوکها
آیا
دوباره باد میآرد
بوی
شگفت نسترنها را
از
دامن آن ژنده پیراهن؟
باید
بیندیشیم
ثقل
زمین هنگامهی گلها و پیچکهاست
باید
بیندیشیم.
صحنه روشن میشود. سیروس در نقش بازجو و جعفر در
نقش زنداانی در صحنه نشستهاند
سیروس:
خودت خواستی، ببین من تا یک حدی اختیار دارم ، همهی کارا دست من نیست ،
من فقط تا آون جایی میتونم کاری کنم که خود تو هم،
(١۶)
همکاری کنی.
امیدوارم از خر شیطون پائین آومده باشی! با خودت لج نکن اینها از تولجوجترند؛
دست از سرت بر نمیدارن. تا همهی حقیقتو نگی راحتت نمیذارن. خب بازم میخوای
اصرار کنی حرفی نداری بزنی؟
جعفر: اگه منطق شما اینه که خب معلوم میشه آونایییم که با شما همکاری
میکنن دلیلش چیه! فکر میکنین با کابل و شکنجه به حقیقت میرسین؟ به هر حال هر
کسی برا خودش اعتقاداتی داره.
سیروس:
این سومین باریه که من و تو داریم با هم رو به رو میشیم. و هر دفعه
خودت کار رو خرابتر کردی. راس میگی ما هم اعتقاداتی داریم و به قول شماها خیلیم
رو اعتقادات خودمون تعصب داریم.
میپرسیم: چه
کسانی از ضد انقلاب رو میشناسی؟ آونایی رو که به درک فرستادیم اسم میبری. میپرسیم:
رابطهات با آونا چی بوده؟ میگی: فامیل بودیم. میپرسیم: با ما هم کاری میکنی؟
نیشخند میزنی. با این وجود فکر میکنی باید بذاریم رو سر و حلوا حلوات
کنیم.
جعفر: وقتی از من مدرکی ندارید، منظورم دلیلی برای ثابت کردن جرمی
ندارید. چرا باید این همه منو نگه دارین و این همه شکنجه کنید.
سیروس:
دیگه داری خیلی تند میری، شکنجه کدومه؟ ما شکنجه نداریم. شما تعزیر شدی؛ و
این یک حد شرعیه. میدونی با همین حد چه کسائی رو دستگیر یا به درک واصل کردیم، به
چه خونههای فساد و تیمی دست پیدا کردیم، چقد مهمات پیدا کردیم. مگه شماها زبون
خوش سرتوت میشه؟
خلاصه بت بگم
من یه روی دیگهم دارم، سعی نکن اون روی سگ منو بالا بیاری، انوقت دیگه هیچ کس و
هیچی جلو دارم نمیشه، تو نیم ساعت یا به حرفت میارم و از همه گناهات توبه میکنی،
تواب میشی یا که...
جعفر: یا که
چی؟ زیر شکنجه منو میکشی؟
(١۷)
سیروس: آخه تو کی
هستی؟ خیلی از تو کلفتتراش به پام افتادن و کفشامو بوسیدن. تو جوجه کمونیست فکر
میکنی قهرمانی یا میخوای قهرمان بشی؟ بد بخت، گذشت آن موقع که " من بر سر
جانم چانه نمیزنم من..."
جعفر: پس اون همه که کشتید، بر سر جانشان با شما چونه زدن؟!
اگه اونا دو
نفر بودند، شما که شبی دویست نفر مثل اونا رو بی محاکمه کشتید. شما بچههای ١٢ ،
١۳ ساله رو برا پخش یه اعلامیه تیربارون کردین. شما...
سیروس: بسه دیگه خیلی روت زیاد شده دهنتو خورد میکنم ها!
کثافت بی دین تقصیر ماس که به شما رحم میکنیم. پس بذار بت بگم ما اگه لازم باشه
شبی ٤۰ هزارتا ضد انقلاب رو هم میفرستیم به درک.
فکر کردی از چی
میترسیم؟
جعفر: از مردم، از مردم و از آگاه شدن آونا خیلی میترسین.
سیروس: بی شرف کثافت حالا تو شدی مدعی مردم؟! تخم سگ. خوب گوشاتو
وا کن ، این رژیمو مردم آوردند سر کار مردمم حفظاش میکنند.
جعفر: همین نهایت منطق شماست، خشونت، بد دهنی، فحش و سر آخرم مخالفین
را نابود کردن.
سیروس:
بله خشونت، ما خشنیم با همین دستام خفهات میکنم.
بی ناموس
دارت میزنم، بیشرف تیربارونت میکنم . بی همه چیز فکر کردی خونهی
خالهته؟!
جعفر: نه! میدونم قلتگاه اوینه!!
(١۸)
سیروس: ای
لعنت به جد و آبادت! لعنت به زنده و مردت! بیشرف کثافت خفه شو ببند اون دهن
کثیفتو.
جعفر: جوش آوردی!!! چند نفر مثل منو زیر شنکجه کشتی؟ فکر کردم به
این زودیا چهره واقعیتو نشون ندی.
بازجو
به زندانی حمله میکند، شالی را که دور گردن دارد به دور گردن زندانی میاندازد و
مرتب تهدید میکند.
سیروس که در نقش
شکنجهگر فرو رفته و مستغرق شده:
سیروس:
دیگه راستی راستی داری شورشو در میاری، حرومزاده اگم تا
حالا کسی رو نکشته باشم تو یکی رو نمیذارم سالم از دستم در بری تو...
جعفر از
نقش خود باز خارج میشود.
جعفر: بابا سیروس ول کن بسه دیگه!
سیروس: اسم اصلی منو از کجا فهمیدی کثافت بی شرف. دیگه تمام شد ...
جعفر: سیروس جدی نگیر! تئاتره
سیروس:
میدونستم فکر میکنی شوخیه، یه تئاتری نشونت بدم که حظ کنی!
جعفر: آخه من نمیتونم اونجور که بچهها برخورد کردند برخورد کنم.
باور کن برام خیلی سخته ادامه نده لطفن . تمومش کن!
سیروس:
به این زودی وا دادی؟ بگو توبه توبه توبه: بگو لا اله الا الله. بگو
اشهد ان لا الاله ال الله.
(١۹)
جعفر: بابا آقای کارگردان این داره منو خفه میکنه. خواهش می کنم
تمومش کنید.
سیروس:
حالا اولشه
جعفر: بابا تو رفیق منی دوستت دارم نمیخوام زندانی یا زندانبانم
باشی
این تئاترو
تمومش کنیم.
کارگردان: سیروس ولش کن دیگه
سیروس: ولش کنم؟ یه تئاتری نشونش
بدم که حظ کنه!
جعفر: مخلصتونم . چاکرتونم. اشتباه کردم . نمیدونسم اینجوری میشم.
نمیخوام کسی
شکنجهگر باشه تو نمایش و تئاتر هم نمیخوام رفیقام شکنجهگرم باشه.
تو انگار متوجه
نیستی، حکایت اون دردها، آون غمها، اون رنجها، خیلی سخته! خیلی سخته!
جعفر چشم بند
را بر میدارد، رو به تماشاچی:
جعفر: مردم
میبینید توی این تبعید و غربت هم به چه روزی افتادیم یعنی به چه روزی انداختنمون
یه بار من میشم شکنجهگر رفیقم، یه بار او میشه شکنجهگر من. نمیخوام ، نمیخوام من تورو دوس دارم؛ چطور میتونم
با نفرتی که با آونا برخورد کردم با تو هم برخورد کنم؟ اونا دشمنای طبقاتی من بودن
و هستند.نه! در هیچ شرایطی زندانی و زندانبان همدیگر نباشیم حتا در تئاتر.
هر
سه نفر با هم به سمت تماشاچی میرن
کارگردان:
ای
آن که دستانِ آوارهات
( ٢۰)
ره
توشهی غربت منند
و
قلب آوازهگرت
تکهای
سوزان از سرزمین من
هر
سه هم خوانی میکنند.
اندوهم
را شادمانه بپوشان
گل
بارانم کن
با بوسهها
و میخکها.
به
یاد میآورم
سر زمینمان را
با
گیسوانی سوخته
و
دستانی پر پینه
که
تا آستانهی نابینائی
گریسته
است
و
تب آلوده
به
زبان سنگلاخ و تاول
سخن میگوید.
خم
میشوم
از خنکای بلندِ
ابر
تاولهایش
را
در آغوش
میکشم
(٢١)
و
بر بستر آبها
فلزو
اندوه
میگریم.
هر
سه با هم:
اندوهم
را شادمانه بپوشان
گل
بارانم کن
با بوسهها
و میخکها.
این
نمایشنامه اولین بار در سال ٢۰۰۵در هفدهمین سالگرد
به خون خفتگان کشتار سال ١۳۶۷، به صورت رو خوانی در شب یادمانی که به همین مناسبت
در شهر آمستلفین (Amstelveen) هلند برگزار شده بود به اجرا در آمد. شب یادمان
به همت:
انقلابیون کمونیست،
سازمان دانشجویان ایرانی- هلند(هوادار چریکهای فدائی خلق ایران)، سازمان فدائیان
(اقلیت) – هلند، کانون زندانیان سیاسی ایران (در تبعید) – هلند،
هواداران حزب کار ایران (توفان) – هلند. سازمان یافته بود.
متن: ناصر نجفی - جعفر امیری
کارگردان: ناصر نجفی
بازیگران: سیروس کفایی - جعفر
امیری
اجراها: آمستردام
دلفت
پاریس
(٢٢)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر